همه چیز تکراریست...
روزها خورشید می سوزاند و شب ها ماه می گریاند،
صبح ها زل زدن به استکان چایی که خورده نمی شود از تنهایی
وعصرها میز چوبی و کافه و صندلی خالی و فنجانی قهوه ی مااسیده و سرد،
هیچ اتفاقی نمی افتد،
هیچ اتفاقی تا معنی زنده بودن بدهم
مثلأ اینکه؛ ناگهان صدایم کنی و بگویی:
"من برگشتم"